خاطرات خواندنی سمیر قنطار از اسارتگاه اسرائیل در جنگ 33 روزه/قسمت‌آخر
به افسر اسرائیلی گفتم نیروهای حزب الله از بس بر شما مسلطند انگار دارند آتاری بازی می کنند!
 

 

آنچه ما تا کنون راجع به جنگ 33 روزه شنیده ایم و خوانده ایم، عموما مربوط بوده به عرصه سیاسی یا نظامی این نبرد. اما در آن روزهای بیم و امید، در درون اسارتگاه های اسرائیل چه می گذشته است؟ نیروهای فلسطینی و لبنانی و ... چگونه از ماجراها خبردار می شده اند؟ احساس آنها نسبت به این جنگ چه بوده؟ واکنش افسران اسرائیلی نسبت به اخبار جنگ به چه شکلی بوده؟ اینها از جمله مطالبی است که با خواندن فصل اول کتاب خاطرات سمیر قنطار می توانیم در جریانش قرار بگیریم و رجانیوز وعده تقدیم ترجمه آن را داده بود. در قسمت های قبل، چگونگی در جریان قرار گرفتن زندانیان از عملیات حزب الله و اولین موضع گیری های اسرائیلی ها و همچنین برخورد جناحی و ناراحت کننده برخی گروه های لبنانی با این قضیه و بدبینی زندانیان به نتایج جنگ و سپس مثبت شدن دید زندانیان به موازات رشد موفقیت های میدانی حزب الله را خواندیم. با هم قسمت پنجم و آخر این خاطرات را می خوانیم*:

 
وقتی که در دومین جمعه جنگ، یعنی روز دهمش، داشتم مقاله ناحوم برنیگ در «یدیعوت آحرنوت» را می خواندم، احساس یک جور شور و اطمینان غریب کردم. روزنامه را برداشتم و رفتم سلول مروان برغوثی. ایستادم دم در سلولش. از طریق پنجره مشبک در سلول، خنده همدستی در سری که شکف نشده بود، تبادل کردیم. روزنامه را گرفتم جلوی صورتش، مثل کسی که سندی را جلوی صورتی کس دیگری که حرفش را قبول ندارد می گیرد. با اینکه مروان برغوثی موضعش به نفع مقاومت بود، ولی از شکست حزب الله و اینکه امور به نفع آن پیش نرود می ترسید. (چند وقت پیش بحث گذرایی کرده بودیم راجع به اینکه چقدر برای ما سخت است که به اخبار میدانی جنگ دست پیدا کنیم.)
روزنامه رو بالا آوردم و گفتم: «بگیر مقاله ناحوم برنیگ را بخوان. نوشته :"اولمرت، فرار کن!" یعنی از لبنان و جنگ با آن. این برنیگ همراه با نظامی های اسرائیل در مرزها بوده و تا آنجایی که آنها توانسته اند داخل لبنان پیش روی کنند هم همراهشان رفته. و آنچه را دیدنی بوده، دیده!»
مروان روزنامه را گرفت و مقاله را سریع خواند. من هم داشتم از صورتش، عکس العملش را می خواندم: چیزی بود بین شوک و انتظار. مثل کسی که بگوید من این را می دانم و این، خوشحالم هم می کند ولی باید منتظر بود و نتیجه را دید. درست نیست که ما تا این را دیدیم خیالمان راحت بشود و با خیال راحت بگیریم تخت بخوابیم.
ازش پرسیدم: «تو به عنوان یک فرمانده نظامی، این موضوع را چطور تفسیر می کنی که حزب الله در صحنه میدانی ایستادگی کرده و پاسخش هم حالت تصاعدی دارد و تعداد موشک های شلیک شده اش هم هر روز بیشتر می شود و قدرت این را هم دارد که اهداف را دقیقا تعیین کرده و مورد هدف قرار دهد؟»
جواب داد: «عالی. این دلیل سیطره و قدرت تحکّم حزب الله است. نشان دهنده این است که نیروی اصلی اش را توانسته حفظ کند.»
گفتم: «تابو شکسته شد. دیگر نمی توانند ضرباتی که می خورند یا سخت بودن نابودی حزب الله یا حتی سخت بودن پیروزی برش را مخفی کنند.»
در این گفتگو با مروان، نمی خواستم ثابت کنم که حزب الله پیروز شده. این برایم مهم بود که بگویم مقاومت (به نحو عام) شکست نمی خورد مگر اینکه خودش بخواهد [یعنی از مسیر مقاومت دست بردارد]. نه اشغال اراضی به معنی این است که مقاومت شکست خورده و نه ویران کردن معنی اش پیروزی است. حزب الله یک ارتش نظامی نیست. پس مهم این است که بتواند مخفی شود و قدرتش را از ضربه دشمن حفظ کند و به موقع بیرون بیاید و حمله کند و به دشمن لطمات سنگین بزند و باز هم از دسترسش خارج شود. خودم داشتم شخصا با مروان حرف می زدم و پیامم را مشخصا برای خود او می فرستادم.
البته باهام راه آمد و خیلی بحث نکرد ولی معلوم بود که ترسهایی که داشت، زایل نشده.
 
[سمیر قنطار در کنار مروان برغوثی]
 
به جوان هایی که عبری بلد بودند تک تک رونامه را می دادم تا مقاله را بخوانند. هر کس هم عبری بلد نبود، یا خودم برایش نقل می کردم یا می گفتم از کسانی که مقاله را خوانده اند بپرسد. به نظرم می رسید این مقاله، در را به روی بازخوانی تجربه یک جنگ شکست خورده باز کرده است.
کم کم، در اسرائیل، بحث ها پیرامون عملکرد ارتش و مرگ ده ها نظامی بالا گرفت. در حالی ده ها نظامی کشته شده بودند که برای آنها، مرگ یک نظامی از مرگ 10 غیر نظامی سخت تر است. صدای پناه گرفتگان در پناهگاه ها هم-که آنطور که باید و شاید بهشان خدمات ارائه نمی شد- کم کم در آمد.
مسئولین زندان، خودشان و بدون اینکه ما بخواهیم، پخش شبکه های عربی را –که در ابتدای جنگ پخشش را برای ما قطع کرده بودند-دوباره از سر گرفتند. از اینکه خبرها به ما نرسد نا امید شده بودند، شاید هم در ابتدا، می خواستند از حرکتی از جانب ما در اعلام همبستگی با لبنان جلوگیری کنند.
حالا، وسط تعدد شبکه های تلویزیونی و منابع خبر، جوان ها انگار که داخل «بورس روحیه» وارد شده باشند، با اخباری که می رسید، یک ساعت روحیه شان بالا می رفت و یک ساعت پایین می آمد. وقتی شبکه های اسرائیلی را نگاه می کردند، روحیه شان افت می کرد. وقتی هم که شبکه های عرب زبان، مثل الجزیرة، را نگاه می کردند روحیه شان می رفت بالا و خوشبین و هیجانی می شدند.
هنوز یکی شان نرفته بود که یکی دیگرشان می آمد سراغم و می پرسید چه خبر یا مثلا می پرسید این مارون الرأس که اسرائیل خواسته واردش بشود ولی نتوانسته و هفت تا از سربازهایشان کشته شده و ده تایشان هم زخمی شده اند و سه تانکشان هم منهدم شده کجای لبنان است؟
 
[انهدام تانک فوق پیشرفته مرکاوا توسط حزب الله]
من هم جواب می دادم: «دقیقا لب مرز. نزدیک شهرک صهیونیستی «افیفم» که نیروهای مقاومت بهش رسیده و نیروهای دشمن را زیر باران گلوله و موشک و خمپاره گرفته و تعداد زیادی از اسرائیلی ها را کشته اند. نزدیک همانجاست.»
یا مثلا می پرسیدند: «چطور نیروهای حزب الله توانستند بگذارند اسرائیلی ها گمان کنند که بنت جبیل و مارون الرأس را تصرف کرده اند و روی همین حساب بگیرند بخوابند و آن وقت سر صبح نیروهای مقاومت بهشان حمله کنند و قلع و قمعشان کنند؟» یا مثلا می پرسیدند: «نیروهای حزب الله چطور توانستند برای اسرائیلی ها در عیترون کمین بگذارند؟» یا «مرحله ما بعد حیفا و رسیدن موشک خیبر 1 به شهرک عفوله یعنی چی؟»
البته در کنار این سؤال ها راجع به پیروزی های مقاومت، خبر جنایت های اسرائیل و بمباران ها و خرابی هایش هم نقل می شد.
 
[نمونه ای از کشتار وحشیانه اسرائیلی ها در قانا]
 
[نمونه ای از خرابی های ایجاد شده توسط اسرائیلی ها در لبنان]
***
 
تقریبا در اواسط جنگ، من و مروان برغوثی و توفیق ابونعیم را به دفتر زندان خواستند. در آنجا، خانمی که مسئول بخش اطلاعات در مدیریت زندان بود، در انتظارمان بود. اسمش «بیتی» بود. کوتاه قد و لاغر بود و یک شلوار و پیراهن غیر نظامی به تن کرده بود که بیشتر باعث می شد شبیه مردها بشود.
شروع کرد به بحث کردن از وضع فلسطینی ها و حرکت حماس و اینکه «فلسطینی ها در معرض خطرند و بیش از این نمی توانند شالیت را مخفی نگه دارند.» و بعدش شروع کرد به حرف زدن راجع به جنگ لبنان. گذاشتم خوب تصوراتش را راجع به این جنگ و اینکه این یک مسئله چند روزه است و حزب الله به زودی نابود می شود بگوید، بعد وارد بحث شدم. گفتم:
«در این جنگی که به راه انداختید به اهدافتان نمی رسید و شکست می خورید و نمی توانید حزب الله را یا توانایی های دفاعی اش را نابود کنید و از لبنان به صورت شکست خورده و ذلیلانه بیرون خواهید رفت.» و بعد شروع کردم برایش سناریوهایی که در باتلاق لبنان در پیش رو دارند توضیح دادن:
«نمی توانید حتی وارد یک شهرک شده و آن را نگه دارید. تانک مرکاوا خوار و خففیف می شود و سلاح های هواییتان میزان زیادی از کارایی خود را از دست می دهند، مگر قدرت تخریب و کشتن غیرنظامی ها را. یعنی همان کاری که همین الان می کنید.»
 
[نمونه ای دیگر از کشتار وحشیانه غیر نظامی های لبنانی توسط اسرائیل]
 
عصبانی شد و شروع کرد جوری که انگار خیلی حرف عجیبی زدم، جواب دادن که: «تو این حرف را می زنی؟ تو که خوب ما را می شناسی. و می دانی که ما هیچ وقت شکست نمی خوریم.»
چشمم را بستم و چند لحظه بعد باز کردم. شروع کردم سرم را پایین و بالا کردن و با چشم های تنگ شده جواب دادم: «من هم شما را می شناسم هم نیروهای خودمان را می شناسم. اتفاقا این ماییم که شکست نمی خوریم.»
مروان داشت با خوشحالی نگاهم می کرد. اوج خوشحالی اش وقتی بود که این جمله را گفتم: «شماها اینقدر زیر تسلط نیروهای حزب اللهید که انگار دارند آتاری بازی می کنند!» مروان زد زیر خنده. بیتی هم به قدری عصبانی شد که سریع بحث را تمام کرد.
وقتی داشتیم بر می گشتیم به بندمان، مروان بهم گفت: «یک چیزی به این بیتی گفتی که تا حالا توی زندگی اش نشنیده بود.»
بعد هم که بند رسیدیم، مروان شروع کرد به جوان هایی که دورش جمع شده بودند، آنچه به بیتی گفته بودم را نقل کردن، خصوصا داستان «آتاری» را. این داستان تبدیل شد به ضرب المثل. سر زبان همه در زندان افتاده بود. تبدیل شده بود به نشان روحیه های بالا و اخبار میدانی خوشحال کننده.
 
***
 
در روز بیست و دوم جنگ، رسانه های اسرائیلی خبری اعلام کردند مبنی بر ربایش چهار نفر از جمله سید حسن نصرالله. گفتند این ربایش در عملیات هلی برن بر روی بیمارستان «دارالحکمة» در بعلبک صورت گرفته. با عجله رفتم سراغ رادیو نور. رادیو خبر ربایش تعدادی شهروند لبنانی توسط اسرائیل را اعلام کرد. و گفت این حسن نصرالله ربوده شده یک شهروند عادی بوده که در زمینه تجارت سبزیجات یا چوب فعالیت می کرده.
خوشحالی اسرائیلی ها از آن خبر، باعث شد افسرها بریزند توی راهرو تا حرص ما را در بیاورند. به من می گفتند: «سید حسن را اسیر کردیم.»
جواب دادم: «خوشحال نباشید. این، آن سید حسن نیست.»
با چهره های شوکه شده، به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «حتی اگر سید حسن نبوده، بالاخره یکی از نزدیکانش و از فرماندهان حزب الله بوده.»
بعد از نشان دادن قهرمان بازی هایشان در تلویزیون، مصاحبه با فرمانده عملیات هلی برن را پخش کردند که داستان عملیات را اعلام کرد و گفت هدف عملیات، ربودن شیخ محمد یزبک بوده است.
 
[شیخ محمد یزبک]
 
در اینجا بود که خبرنگار شبکه دو، رونی دانیل، بر روی صفحه ظاهر شد و شروع کرد به ناچیز نشان دادن موضوع. آنچه صبح به آن افسران بودم را نقل کرد. حالا این افسرها هم به حرف های من باور پیدا کرده بودند و اخبار را از من می پرسیدند!
روش دائمی رسانه های اسرائیلی این است که در روز می گویند، یک سری درگیری در لبنان رخ داده و چند نفر مجروح شده اند. نه دقیقا به اعداد اشاره می کنند و نه تفاصیل جریان را می گویند. شب که شد شروع می کنند کم کم معلومات را ارائه کردن. روی همین حساب، نگهبان ها و افسرهای اسرائیلی دیگر تا شب منتظر نمی شدند، در همان طول روز می آمدند سراغم که در جریان اخبار قرار بگیرند. من هم هرچه رادیو نور پخش می کرد را برایشان می گفتم: «نیروهای حزب الله تعدادی از نیروهای اسرائیل را با عملیات فریب به داخل یک خانه کشانده و خانه را منفجر کرده اند ... نیروهای مقاومت ناوچه ساعر چهار و نیم را در مقابل سواحل صور منفجر کرده اند ... یک تانک مرکاروا در طیبه و یکی هم در مارون الرأس منهدم شده است ... حدود 150 موشک در کمتر از نیم ساعت به سمت شهرکهای اسرائیل شلیک شده است ... و سید حسن گفته اگر بیروت بیروت بمباران شود، تل آویو را موشک باران خواهد کرد.» و ازاین قبیل.
عکس العملشان غالبا این بود که این جنگ را بیهوده و مسخره می شمردند و می گفتند: «بس است دیگر. باید تمامش کنند!»
 
***
 
روز سی ام. ساعت شش و نیم عصر، یعنی نیم ساعت قبل از بستن درب سلول ها، داشتم برمی گشتم به سلولم که یکی از زندانی های عضو حماس –عاطف مرعی- صدایم کرد تا در تلویزیون تصاویر ستون هایی از تانکهای اسرئیلی که در مرز به صف شده و منتظر بودند را ببینم. نشستیم به نگاه کردن. خبرنگار نظامی تلویزین می گفت: «تازه از الان، جنگ شروع شده است!»
مرعی گفت: «دارند با نیروهای زیاد و سنگین وارد می شوند. اوضاع به زودی عوض خواهد شد.»
خندیم و گفتم: «تا صبح صبر کن. خواهی دید که حزب الله با این ها هم آتاری بازی خواهد کرد! چرا شماها نگرانید؟»
صبح که شد، اخبار و تصاویر شروع کرد به پشت سر هم آمدن. شوم ترین و سیاه ترین روز تاریخ ارتش اسرائیل بود. تلاش های پیشروی زمینی، در بیش از یک محور، با شکست مواجه شده بود، طیبه، مرجعیون، منطقه خیام و ... . حزب الله توانسته بود 18 افسر و نظامی اسرائیلی را بکشد. مرکاوا هم تیکه و پاره شد: 15 واحد زرهی مرکاوا در منطقه خیام و مرجعیون و محورهای مقدم منهدم شده بود.
 
[انهدام تانک فوق پیشرفته مرکاوا توسط حزب الله]
 
آخ که که چقدر این روز جالب بود! البته به شرطی که سرلشگر نیروهای امنیت داخلی ،عدنان داوود، نمی نشست –درحالیکه 400 نیروی تحت امرش سپر انسانی شده بودند- در سربازخانه مرجعیون با افسران اسرائیلی چای بنوشد.
سرخوردگی فرماندهان اسرائیلی رو به افزایش بود. حالا هدف اولشان از جنگ شده بود ایجاد تخریب و جنایت و کشتار مردم.
 
[نمونه از کشتارهای وحشیانه اسرائیل در لبنان]
 
درمقابل، مقاومت توانسته بود نیروهایش و سیطره اش در عرصه میدانی را حفظ کند. در این گوشه ای حمله ای ترتیب می داد و در آن گوشه جلوی یک پیشروی را می گرفت و هلی کوپتری را در آن یکی گوشه ساقط می کرد. شلیک موشک هایش به سمت مناطق اسرائیلی هم که مستمرا ادامه داشت. و اسرئیل هم مجبور بود که به عدد کشته های ارتشش اعتراف کند.
بالاخره جنگ بعد از روز قتلگاه مرکاوا در منطقه خیام و مرجعیون و وادی حجیر –که طی آن، 50 تایش منهدم شد- تمام شد.
بیتی داشت از بخش ما رد می شد و من هم داشتم با تعدادی از جوان ها حرف می زدم. رویش را از ما برگرداند. قطعا همه آن چیزهایی که بهش گفته بودم را یادش بود.
صدایش کردم: «بیتی!»
چرخید به سمتم : «چیه؟»
ازش پرسیدم: «یه دست آتاری می زنی؟!»
درحالیکه ما داشتیم می خندیدیم، راهش را گرفت و رفت؛ بدون اینکه یک کلمه حرف بزند.
 
*مترجم: وحید خضاب
 
مطالب مرتبط:

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : خاطرات سمیر قنطار, اسارتگاه اسرائیل, جنگ 33 روزه, ,